|
|
به چه مي خندي تو؟ به مفهوم غم انگيز جدايي؟ به چه چيز ؟ به شکست دل من يا به پيروزي خويش ؟
به چه مي خندي تو؟ به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟يا به افسونگري چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟
به دل ساده من مي خندي که دگر تا به ابد نيز به فکر خود نيست؟ خنده دار است بخند.
متنفرم از..........
اما بازم عاشق عشقمم هرکی هرچی میخاد بگه مهم نیست...
کلاغه دلش گرفته بود ... کلاغ سياه پاپـتی ، پريد روی شاخه درخت و گفت : غار و غار ! از يه جايی صدا اومد که : زهر مار !!! بغض کلاغه ترکيد ، يه قطره اشک از روی گونه هاش چکيد ، قطره اشک لابه لای پرهای سياهش گم شد و رفت ، يه تيکه سنگ از تو حياط يه خونه اومد و اومد نشست رو سينه کلاغ قلب کلاغ ترکيد و کلاغ افتاد رو زمين ... يه صدا اومد : اون کلاغ زشـتـــو بـبـیـن ! کلاغه چشاش تار شد، همه جا رو سياه مي ديـد عين خودش : زشت و سياه ، کلاغ مرد ... کسی نفهميد که کلاغ دلش خيلی گرفته بود ، آخه شب قبل يه گربه بچه هاشو خورده بـود . کلاغ هم دلی داشت ، همدم و همدلی داشت ، کلاغ هم عاشق بود ، کلاغ سياه پاپتی ، زشت وسياه و خط خطی ؛ واسه خودش کسی بود ... کی از دل کلاغ با خبر بود ؟! کی حالشو می فهميد ...؟!! حيف کلاغ پاپتی ، سیاه و زشت و خط خطی ... راستی ؛ مگه ما آدما از دل هم خبر داريم ؟! ما آدمای رنگارنگ ، زشت و قشنگ ، رد ميشيم از کنار هم ... حرفای بيخود ميزنيم ، خنده هامون شيشه اي ، درد دلامون الکی ، عاشقيامون دروغکی ! ما لای دودا گم شديم ؛ تصويرامون خياليه ، هرچی که داره مغزمون ، شکلکای سئواليه ...؟! دل چيه : يک تيکه خون ، پر از " نرو ، پيشم بمون ... " دلم ميخواست کلاغ بودم ، همون کلاغ پاپتی ، زشت و سياه و خط خطی ... پر ميزدم تو آسمون ، کسی نمی گفت کـه : بمون ! می پريدم رو يه درخت گريه می کردم : غار و غار ! پشت سرش يه زهر مار !!! حداقل اين فحشه که راستکی بود ! اينجوری هيچکسی دلش واسم الکی نمی سوخت ، کسی برام لباس پادشاه توی قصه ها رو نمی دوخت ... نه عاشق کسی بودم ، نه کسی عاشقم بود ؛ کلاغ تـنهايی بودم ، گمشده تو شهر دود ... اشک کلاغو هيچکسی نمی تونه ببينه ! حال دلش ؟! عجب ...! مگه حالی واسش ميمونه ؟! دلم ميخواست کلاغ بودم تا که يه روز ، زخم يه سنگ (که درد اون بهتره از زخم زبون آدما) ، دلم رو با تموم اين نگفته هاش بترکونه ، کسی دلش واسه کلاغ زنده که نمی سوزه ! کسی دلش واسه کلاغ مرده هم نمی سوزه ... صبح سحر يه رفتگر کلاغه رو انداخت لابه لای آشغالا ، کلاغ با دلش پريد تو قصه ها ... دلش نگو ، يه تيکه خون ؛ پر از " برو ، پيشم نمون ... " کاش در این لحظه که دلم گرفته است در کنارم بودی عشق من کاش در کنارم بودی و مرا آرام میکردی در این لحظه به یک نگاهت نیز قانعم ،عزیزم حتی همان یک لحظه نگاه مهربانت نیز مرا آرام میکند. ای تنها همدم لحظه های زندگی ام ، در این لحظه بدجور به وجودت نیاز دارم، حالا که دلم گرفته کسی را جز تو ندارم ، که مرا آرام کند ،
مرا از این حال و هوای پر از غم رها کند. در این لحظه که دلم گرفته ، بشنو درد دلهایم را عشق من ، تویی که تنها امید منی ، تویی که تنها همدم لحظه های تنهایی منی بیا در کنارم ، خیلی بی قرارم، میدانی در این لحظه چه آرزویی دارم؟
سر بگذارم بر روی شانه هایت و… شانه های خیست ، دل آرامم ، نمیخواهم زمان بگذرد ، نمیخواهم لحظه ای حتی دور از تو باشم سر میگذارم بر روی سینه ات ، گوش میکنم به صدای تپش قلبت ، تا بیش از اینکه آرامم، آرام شوم، در گرمای آغوش مهربانت گرفتار شوم در این لحظه هیچ چیز جز آغوش تو و یک سکوت عاشقانه نمیخواهم… خیلی دلم گرفته خیلی تنهام کاش یکی بود که منا میفهمید..... یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید
بـیـخـیـال خـیـالـت مـیـشـوم . . . بـیـخـیـال خـیـالـت مـیـشـوم . . . بـیـخـیـال خـیـالـت مـیـشـوم . . . بـیـخـیـال خـیـالـت مـیـشـوم . . .
* کاش میفهمیدی که "اینجا" چی میگذره دلم بشکنه حرفی نیست.. حقیقت رو ازت میخوام.. خودت خورشید شدی بی من.. منم دلتنگی بارون
ماهی تنگ بلور من
هم زبون خوب من يه ماهي قشنگ بود ولي امروز مي دونم دلش هميشه تنگ بود
ماهي تنگ بلور سنگ صبور من بود زندون تنگ ماهي تنگ بلور من بود
چشماش يه حرفي مي زد انگار يه چيزي كم داشت اون پولكاي روشن رنگ غبار غم داشت
با سر به شيشه مي زد دور خودش مي چرخيد گم مي شد اشكاش تو آب چشماي من نمي ديد
واي كه نمي دونستم تاب قفس نداره يه روز رفتم سراغش ديديم نفس نداره
براش گريه مي كردم ولي چشماش نمي ديد انگار تو اون لحظه ها خواب دريا رو مي ديد
انگار مي گفت كه ماهي توي دريا قشنگه ماهي تنگ بلور يه ماهي دلتنگه
با سر به شيشه مي زد دور خودش مي چرخيد گم مي شد اشكاش تو آب چشماي من نمي ديد
واي كه نمي دونستم تاب قفس نداره يه روز رفتم سراغش ديدم نفس نداره
براش گريه مي كردم ولي چشماش نمي ديد انگار تو اون لحظه ها خواب دريا رو مي ديد
انگار مي گفت كه ماهي توي دريا قشنگه ماهي تنگ بلور يه ماهي دلتنگه
چقدرسخته یکیا دیوونه واردوست داشته باشی ولی حس کنی دیگه نمیخوایش دیگه نمیخوای پیشت باشه بعدباهردردسری هم که شده بهش بگی ولی اون قبول نکنه رهات کنه چقدرسخته اون هرچی خواهش کنه که دست ازاین کارات برداری ولی تو نتونی ببخشیش درحالی که دلت میخادباتمام وجودت دادبزنی وبهش بگی دوستش داری چقدرسخته درحالی که مطمعنی هیچ وقت ازش خسته نمیشی اما بهش بگی ازش خسته شدی چقدرسخته ارزوت این باشه که حتی اگریه روزاز عمرتم مونده همون روزابااون باشی وباهاش زندگی کنی ولی بهش بگی قیدزندگی باهاشا میزنی چقدرسخته ازت یه فرصت دیگه بخواداما توقبول نکنی وحرفای خودتابزنی چقدرسخته.....
يكي بود يكي نبود، چهار شمع به آهستگي مي سوختند و در محيط آرامي صداي صحبت آنها به گوش مي رسيد:
شمع اول گفت: ” من صلح و آرامش هستم، اما هيچ کسي نمي تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد.
من باور دارم که به زودي
مي ميرم...“
سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعيف شد تا به کلي خاموش شد.
شمع دوم گفت: ”من ايمان هستم . براي بيشتر آدم ها ديگردر زندگي ضروري نيستم، پس دليلي وجود ندارد که روشن بمانم...“
سپس با وزش نسيم ملايمي، ايمان نيز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتي گفت: ”من عشق هستم ولي توانايي آن را ندارم که ديگر روشن بمانم. انسان ها من را در حاشيه زندگي خود قرار داده اند و اهميت مرا درک نمي کنند. آنها حتي فراموش کرده اند که به نزديک ترين کسان خود عشق
بورزند...“
طولي نکشيد که عشق نيز خاموش شد.
ناگهان...
کودکي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد.
”چرا شما خاموش شده ايد، شما قاعدتا بايد تا آخر روشن بمانيد . “
سپس شروع به گريه کرد .
آنگاه شمع چهارم گفت:
”نگران نباش تا زماني که من وجود دارم، ما مي توانيم بقيه شمع ها را دوباره روشن کنيم.
مـن امـــيد هستم !“
با چشماني که از اشک و شوق مي درخشيد ، كودک شمع اميد را برداشت و بقيهَ شمع ها را روشن کرد .
نور اميد هرگزاز زندگيتان خاموش مباد!
عشق یعنی راه رفتن زیر باران عشق یعنی من می روم تو بمان عشق یعنی آن روز وصال عشق یعنی بوسه ها در طول سال عشق یعنی پای معشوق سوختن عشق یعنی چشم را به در دوختن عشق یعنی جان می دهم در راه تو عشق یعنی دستانه من دستانه تو عشق یعنی مریمم دوستت دارم تورو عشق یعنی می برم تا اوج تورو عشق یعنی حرف من در نیمه شب عشق یعنی اسم تو واسم میاره تب عشق یعنی انقباظو انبصاط عشق یعنی درده من درده کتاب عشق یعنی زندگیم وصله به توست عشق یعنی قلب من در دست توست عشق یعنی عشقه من زیبای من عشق یعنی عزیزم دوستت دارم
هرشب در رویاهایم تو را می بینم
پیرمرد عاشق!پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان..
ادامه مطلب
من چقد خوشبختم که به او دل دادم بی هراس و تردید ، باورش می دارم چه دلی داشت ز من ، نتوان باور کرد گله هایی می کرد که توانم کم کرد دوری چند روزه ، چقدر آزارش داد که غریب و آشنا ، نام مجنونش داد آن همه شادابی ، از وجودش دست شست نا امیدی و درد ، روح او را آشفت گفت که من چون آبم ، او وجودش تشنگی حس و حال عشق او ، آخر آشفتگی یعنی او تا این حد به دل من دل بست که به روی هر کس راه عشقش را بست حاصل این دوری ، باور قلبم بود قلب پر دردی که ، در برش سخت آسود دلمان خوش است که مي نويسيم
و ديگران مي خوانند و عده اي مي گويند آه چه زيبا و بعضي اشک مي ريزند و بعضي مي خندند دلمان خوش است به لذت هاي کوتاه به دروغ هايي که از راست بودن قشنگ ترند به اينکه کسي برايمان دل بسوزاند يا کسي عاشقمان شود با شاخه گلي دل مي بنديم و با جمله اي دل مي کنيم دلمان خوش مي شود به برآوردن خواهشي و چشيدن لذتي و وقتي چيزي مطابق ميل ما نبود چقدر راحت لگد مي زنيم و چه ساده مي شکنيم همه چيز را
میدانم امروز بارها و بارها تولدت را تبریک گفته اند شاید واژه های تبریک آنها زیباتر بوده اند اما با عشقی که من به همراه تبریکم روانه قلب مهربانت میکنم قابل قیاس نیست روز میلاد تو روز شکفتن غنچه های مهربانیست تولدت مبارک
در مقـدمت غــزل به ترنم، نشسته باد دروازه های غم به چنین روز بسته باد خواهم ز حق برای تو توفیـــــق زندگی شیـــــرازه ی شکست برویت گسسته باد عمرت هـــــزار سال چو آدم دراز باد آییـنه ی فــرا رسِ مرگ ات شکسته باد
ادامه مطلب صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد |